نگاه مهربانت
چرا لبهای تو خونی است بابا جان نگاهم کن
به قربان لبت ای تشنه ی عطشان نگاهم کن
پرستوی رهیده از ته گودال خنجرها
نشو بین طبق زیر پرت پنهان نگاهم کن
دلم بهر نگاه مهربانت لک زده بابا
نگاهم کن نگاهم کن تو ای جانان نگاهم کن
فدای چشمهای زخمی ات هرچند با سختی
دوباره چشم خود را بازکن، خندان نگاهم کن
اگرچه اشک میریزم تو هم چشمت پر از اشک است
به وقت سوز و اشک و موسمِ باران نگاهم کن
به اشک چشم می شویم غبار از چهره ات اما
تو ای راس گذشته از تنور نان نگاهم کن
اگر #حنجر نداری یا تکلم کردنت سخت است
به جای گفتن حرفی، فقط آسان نگاهم کن
ندیدم چهره ی مادربزرگم را ولی بابا!
شده تفسیر رویم کوثر قرآن، نگاهم کن
زمین با خار آزرده مرا و آسمان با تو
مده دیگر میان آسمان جولان نگاهم کن
ببین حال دلم زار است و من از نیزه ها بیزار
امان از کعب نی از راس بر پیکان نگاهم کن
تو را می خواستم آنقدر نالیدم که بازآیی
جگر را در وصالت داده ام تاوان نگاهم کن
اگر راهب به سیم و زر سرت را ساعتی بگرفت
به غیر از جان ندارم بهر تو، ارزان! نگاهم کن
شنیدم بودهای شش ساله وقتی مادرت جان داد
سه سالم بود و گشتم بی سر و سامان نگاهم کن!
اگر نشناختی این طفلک لرزان بی جان را
منم طفل زمینگیرت بیا حیران نگاهم کن
چه بر مرکب چه روی خاک اگر سر بر سر نیزه
تو بابای منی ای خسروخوبان نگاهم کن
شبیه تو که افتادی به زیر دست و پا من هم
گهی افتان شدم گاهی شدم خیزان نگاهم کن
تنت هرچند زیر سمّ اسبان له شده اما
سرت دیگر نشد بازیچه ی اسبان نگاهم کن
به قربان صدای خواندن قرآن زیبایت
بخوان قرآن و یا قاری خوش الحان نگاهم کن
ز وقتی شام را دیدی پدرجان چشم خود بستی
اگر دارد برایت ذره ای امکان نگاهم کن
اگر بر روی خاکم میزبانت عذرخواهم چون
گرفته کاروان در ناکجا اسکان نگاهم کن
ندارم شانه ای تا شانه بر مویم زنم اما
به دستی گشته موهایم چنین افشان نگاهم کن
برای آخرین بار ای دوچشمت چشمهی خورشید
رسیده عمر تلخم بر خطِ پایان نگاهم کن
جواد محمود آبادی