گلزار حرم
دیگر به گلزار حرم نیلوفری نیست
در بین آیات غریبت کوثری نیست
منزل به منزل رفتم و فهمیده ام که –
از چشم نامحرم نگاه بدتری نیست
وقتی که معجرها به دست باد رفته
جز آستین پاره چیز بهتری نیست
طرز نگاه زجر و اخمش ترس دارد
کافرتراز او هیچ فرد دیگری نیست
اصلا چرا لالایی میخواند ربابت ؟
در بین گهواره که دیگر اصغری نیست
دیدی که نامردان غرورم را شکستند
گیر سرم را زیر دست وپا شکستند
بار یتیمی از ازل تقدیر من بود
در قاب شوم بی کسی تصویر من بود
بازی کودک های کوفه فرق دارد
سرگرمی آنها فقط تحقیر من بود
باید حلالیت بگیرم من از عمه
هرکس که میزد عمه را تقصیر من بود
رنج سفر بامن دوچندان شد برایش
هر دفعه که خوردم زمین درگیر من بود
از بعد آن روزی که گم کردم حرم را
دائم حواس عمه بر زنجیر من بود
باید به کامم لکنت و تاول ببینم
من دوست دالم تا تولا بهتل ببینم
کی دیده ای در حالتی دشوار باشم
محتاج یاری در و دیوار باشم
این موقع از شب وقت خواب کودکان است
کی دیده ای که تا سحر بیدار باشم
کی دیده بودی تو مرا تا پاسی از شب
تنها میان کوچه و بازار باشم
چشمان خونین عمو طاقت ندارد
باعمه ام در دیده ی انزار باشم
از عرش نی افتاده تا شاهد نباشد
درهاله ی نامحرم بسیار باشم
کم کن ز حال اضطرارم تا بخوابم
امشب بمان قدری کنارم تا بخوابم
از لحظه ای که گم شدم در بین صحرا
دیگر از آن شب ترس دارم تا بخوابم
جز سنگ هایی که دراینجا خورده برما
بالش به زیر سر ندارم تا بخوابم
امشب بیا هر بوسه ای را مرحمی کن
بر زخم های بیشمارم تا بخوابم
چندی سرم بر روی پایت بود و حالا
سر در کنارت میگذارم تا بخوابم
امشب گمانم میوه ی صبرم رسیده
قرآن به سر دارم شب قدرم رسیده
مجید قاسمی