کوفه اینجا نشسته در گذرش
رو به شب می رود چرا سحرش
کوچه در کوچه زود می پیچد
در دهن ها مصیبت خبرش
حجم داغش ز صورتش پیداست
خون دل می خورد مگر جگرش..؟
عاشقان با هم اند,,,می ریزد
خون پهلوی فاطمه ز سرش
همه ی گریه ها ز خوشحالی است
همچنان خالی است دور و برش
حکم داغ برادران است این
مصطفی هم شکسته شد کمرش
در و دیوار خوب می فهمند
آنچه را که گذشته از نظرش
مثل ابر بهار می گرید
به لب چاک خورده ی پسرش
زینبش را اسیر می بیند
دست اوباش کوفه بال و پرش
چیست غیر از آستین پاره
زیر باران سنگ ها سپرش
دخلت زینب و علی ابن زیاد…
خورد از روی نی زمین قمرش
حسین واعظی