ای صاحب عصر و زمان
ای صاحب عصر و زمان، با نوکرت سردی چرا
صحرانشین! از این سفر پس برنمی گردی چرا
هر وقت حاجت داشتم زود آمدم بر درگهت
عادت چرا، غفلت چرا، این درد بی دردی چرا
هربار روگرداندم از تو، رو نگرداندی زمن
بی آبرویی مرا بر رو نیاوردی چرا
چه خون دلها میخوری، از پشت خنجر میخوری
می بینی از عشاق خود اینقدر نامردی چرا
نشناختیم اصلاً ترا وقتی که می کردی سلام
درد آشنا از جمع ما بیچاره ها طردی چرا
شاید گناه جمعی ما را عقوبت کرده ای
بین بلاها روضه های ما شده فردی چرا
باور نکردم که مرا از خانه ات رد کرده ای
گر فکر می کردی بدم، پس باورم کردی چرا
ای آنکه روی شانه ات کوه گناهم آمده
مادر سفارش می کند هر بار… دلسردی چرا
زهرا! علمدار علی بود و ز پیغمبر شنید؛
بدجور خوردی بر زمین، ریحانه ام زردی چرا
پیراهن خونی تو آتش گرفته پشت در
تنها میان این همه یل های ولگردی چرا
رضا دین پرور