ای فدایت سر و جانم
زینب از هجرِ علی دلهره داشت
سفره انداخت ولی دلهره داشت
نمک و نان جو در سفره که چید
گریه کرد و به تعارف نکشید
دست لرزان به سوی لقمه نبرد
حرف دختر پدری داشت و خورد
گفت بابا چه خبر؟! حرف بزن
وقت افطار، دلم را نشکن
دست من نیست که کارم شده آه
نگران بوده ام از اول ماه
تو که هرشب به همه سر زده ای
با دلت، پَر سوی مادر زده ای
ای فدایت سر و جانم چه شده؟!
درد دل کن که بدانم چه شده؟!
شانه بر موی پریشان زده ای
بیشتر سر به یتیمان زده ای
چاه با زمزم اشکت شده پُر
دخترت هست، تو کم غصه بخور
پینهء دست ترا بوسیدم
خواب بی کس شدنم را دیدم
جان به روی لبِ زینب نرسان
سحر نوزدهم، خانه بمان
منکه چون ابر سحر می بارم
از مدینه غم مسجد دارم
خاطرات بدمان یادت نیست؟!
کوچه و زخم زبان یادت نیست؟!
دشمنانت همه از یک پُشتند
مادرم را به غلافی کشتند
آمد از گوشهء مسجد خبرت
دید شمشیر برهنه به سرت
او که یک دست به پهلو زده بود…
تک و تنها کمکت آمده بود
مانع قصد شریفت نشدم
تک و تنها که حریفت نشدم
خون شود چشم ترت، من چکنم؟!
بشکند فرق سرت، من چکنم؟!
منکه از رفتن تو ترسیدم
بستر خونی مادر دیدم
گیرم اصلاً که برای دل من…
بازگردی طرف منزل من
می شود عاقبتش مُردن من
ابن ملجم که بخندد به حسن
غربتت، طعنهء بد زد به حسین
نرو تا کوفه نخندد به حسین
وای اگر پای سرش شرط کنند
نان و خرما طرفم پرت کنند
گرچه بیش از همه صحبت دارم
ترس بازار و اسارت دارم
رضا دین پرور