شعر مصائب اسارت كوفه
ای پیکر جامانده
دنبال تو ما را به چشم تر می آورد
آنکس که روی نیزه اش گوهر می آورد
بالای تل دیدم سر بالانشینم…
از زیر دست و پا ترا مادر می آورد
ای پیکر جامانده روی خاک سوزان!
دیدم کسی در کوفه انگشتر می آورد
سر درد دارم بسکه خولی مست کرده
بعد شبی که بین خورجین سر می آورد
من زینبم بر ناقه عریان همانکه…
روزی مرا با احترام اکبر می آورد
با سر کسی روی زمین هرگز نمی خورد
این ساربان ما را اگر بهتر می آورد
ای کاش از بالای آن سرنیزهء تیز
می آمدی و دخترت پر در می آورد
من صبر از کف داده ام قرآن که خواندی
خب صبر می کردی کسی منبر می آورد
هی سنگ خوردم باتو از دست کسی که
خرما و نان از سفره حیدر می آورد
رد می شوم از کوچه و بازار کوفه
ای کاش محرم داشتم معجر می آورد
رضا دین پرور