شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بابای خوبم

چقد شب تا سحر، از صبح تا شب
نخوابیدم، کتک خوردم، نشستم
برا اینکه نشونت داده باشم
هنوز زخم رو ابرومو نبستم …
“بمونه چیزی واسه بستنش نیست”

تو هم که مثل من ابروت زخمه
بمیرن این همه لامذهبی رو
حالا که توی آغوش منی، پس
بیا آروم باشیم امشبی رو
“در گوشت یه حرفایی رو می‌گم”

نشستم دسته کردم گفته هامو
شروعش از غروب سرخ صحراست
بابا راس گفته بودی این سه سالت
یه جورای زیادی مثل زهراست
“جوون بوده ولی خیلی شکسته”

نشستم دسته کردم گفته‌هامو
بذار از گم شدن تو راه رد شیم
نمی‌خوام لابلای درد دل‌هام
مکدر واسه‌ اون حرفای بد شیم
” تنفر دارم از لفظ کنیزی”

نبوسیدی منو، رفتی، خدایی!!
نگفتی بی تو تنهایی می‌میرم
ولی من عهد کردم زنده باشم
تا یک بار دیگه دستاتو بگیرم
“شنیدم ساربون بی رحم بوده”

آخی! یادت میاد دست تو بابا
همه شب بالش زیر سرم بود؟
یادت هست قد و بالای بلندت
چه تکیه‌گاهی واسه مادرم بود؟
“تمام مادرم از نیزه افتاد”

می‌گفتم اومدی هر جور باشه
باید از جام واسه بابام پاشم
مث زهرا که هستم؛ حالا دیگه
می‌خوام یه ذره هم مثل تو باشم
“بذار لب های من هم پاره باشه”

حقیقت اینه که نشناختمت؛ آه!
چکار کردن با این سر تا خرابه
تنور خولی، سنگ و چوب و نیزه
رسیدی دستِ آخر تا خرابه …
“منم چشمام یه خورده تاره بابا”

ایمان کریمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا