بابای من
بی حیا مردم این شهر چرا میخندند؟؟
دم دروازه به اشک منو این چند نفر
عمو عباس دلش خون شده از گریه ی من
روی نیزه اگر آغشته به خون است قمر
چند تا بی ادب از عمد مرا سنگ زدند
دم ویرانه اگر حوصله سر می آید
گوشه ی چادر عمّه به سرم هست اگر
خلوتی های سرم کم به نظر می آید
ساربانی که مرا تا سر بازار کشید
گوشوار از من و از دست تو انگشتر برد
گره گیسوی آشفته ی من زیر حجاب
با کمی سوختگی حوصله ام را سر برد
من که پروانه ی مجروح توام ، پس سر تو
مثل شمع است به آتش زدنم مشتاق است
سوختم از سر آشفته ی تو بر سر نی
آنکه قدریست دوای غم من شلّاق است
همه ی راه تو را ناله زدم اما باز
ماه شبهای پریشانی زینب سر توست
گوشه ی بزم یزید است حسینیه ی ما
روضه خوان غم دلتنگی تو خواهر توست …
… خوش نشستی به دل تشت طلا قاری من
کار این قوم کنار سر قرآن طرب است
بی حیا بزم شراب است ولی بر لب تو
خیزران بیشتر از تشت طلا بی ادب است
علی رضوانی