شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد

درد کمر تمام توان مرا گرفت

این زخم سر قرار و امان مرا گرفت

بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد

دستی رسید و روح و روان مرا گرفت

تا پیش من رسید دگر مهلتم نداد

انگار از سر تو نشان مراگرفت

می خواستم که رو سری اَم را گره زنم

گیسم کشید و نطق زبان مرا گرفت

چیزی نمانده بود که زَهره تَرَک شوم

تهدید او صدای فغان مرا گرفت

دانی چرا یتیم تو لُکنَت گرفته است؟

با یک کشیده لفظِ لسان مرا گرفت

با دست و پا تمام تنم را کبود کرد

بر من امان نداد , امانِ مرا گرفت

دانی چگونه فاطمه آنشب مرا شناخت؟

از خود , نشان قدّ کمان مرا گرفت

شِکوه ز درد خار مغیلان نمی کنم

اما خرابه صبرِ گِران مرا گرفت

می خواستم که بوسه ی جانانه ام کنی

لبهای پاره ات هیجان مرا گرفت

می خواستم شهیده ی این کاروان شوم

رأس بریده آمد و جان مرا گرفت

من یک سئوال از همه ی شیعیان کنم؟

دشمن چه شد امام زمان مرا گرفت؟

شاعر: ؟؟؟

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا