باغ خاطرات
خواب دیدم در این شب غربت
خواب دشتی عجیب و خون آلود
خواب دیدم که پیکرم, خواهر
طمعه یگرگ های وحشی بود
اضطرابی به جانم افتاده
که بیانکردنش میسر نیست
یک جوانمردبا شرف, زینب
بین این سی هزار لشگر نیست
ماجراهای عصر فردا را
در نگاه تر تو می بینم
راضی امبر رضای معبودم
تا سحربوته خار می چینم
شب آخروصیتی دارم
در نمازشبت دعایم کن
ظهر فردابه خنده ای خواهر
راهی وادی منایم کن
باغ سرسبزخاطراتت را
غصه پاییزمی کند زینب
گوش کن! شمرخنجر خود را
آن طرف تیز می کند زینب
عصر فرداز اهلبیت رسول
زهر چشمیشدید می گیرند
وقت تاراج خیمه های حرم
چند کودک ز ترس می میرند
کوفیان شهره ی عرب هستند
مردمانیکه دست سنگینند
رسم شاناست میوه را در باغ
با همانبرگ و شاخه می چینند
دورکن اززنان و دخترها
هرچهخلخال در حرم داری
خواهرمداخل وسائل خود
روسریاضافه هم داری؟
عصر فردابدون شک اینجا
می وزدگردباد خاکستر
با صبوریبه معجرت حتماً
گره یمحکمی بزن خواهر
وحید قاسمی
آقای وحید قاسمی دستت درد نکنه خیلی از این شعر استفاده کردم یا علی مدد.