همان دستی که آتش زد گل و گلزار حیدر را
دوباره شعلهاش سوزاند , باغ یاس دیگر را
اگر چه روبروی چشمهاشان پیرمردی بود
ولی آغاز میکردند , جنگی نابرابر را
هوای شهر , دودآلود شد یکبار دیگر هم
و این دود از نفس انداخت , در جنت پیمبر را
خلیل الله , بین آتش نمرودها میسوخت
نباید اینچنین میشد ؛ عوض کردند , باور را
تنش مانند اسپند از شرار شعلهها میسوخت
چه اسپندی ؛ که از داغِ غمش سوزاند مجمر را
صدایش را کسی نشنید , حتی آن همه شاگرد
چه باید گفت , این شاگردهای ظاهرا کَر را ؟!
همینهایی که میبستند , دست پیرمردی را
میان کوچهها بستند , دست شیر خیبر را
و این آتش بیاران جهنم ؛ از همانهایند …
که بین شعلههای جهل , سوزاندند مادر را
همین دستی که اینجا میکشید از خشم , شمشیری
کشید از بغض , روی حنجری خشکیده خنجر را
ولی اینجا غلافش کرد و جسمی هم نشد زخمی
بُرید اما میان قتلگاه کربلا سر را …
رضا قاسمی