شب و روز غُصّه دارم که تو نیستی کنارم
تو که نیستی کنارم شب و روز غُصّه دارم
ز شـب بلند هجـران ، گِـله ای ندارم ای جان
که به عشقِ روزِ وَصلَت شب و روز می شُمارم
“من اگـرچه در نـیایم به شـمار بنــدگانت”
به صف فـدائیانـت ، به شمـارگـان بیـارم
دل من خوش است جانا که دُرُست واقفی که
چه قـَدَر به مُعجزاتِ نَفَـست امیــدوارم …
همه ی کـبوتـران را به کمـند خود در آرم
سـحری به تـیر مژگان بکنی اگـر شـکارم
چه تفاوت است دراین که به روز حشر بی تو
به بهشت؟ به جهنّم ؟ به کُــدام رهسـپارم ؟
تو که وَ الضُّحای مایی به ظهور اگر درآیی
بـرســد به روشـنایی شـبِ تــارِ انتـظـارم
نه فقط غروب جمعه ، همه روزه تا ظهورت
به تأسّی از تو هر شب به حسین ، اشکبارم
به سـپیدیِ گـل یاس ، که شـده کبودِ نیلی
تو که نیستی سیاه است همیشـه روزگارم
غم فاطمه ست در دل ، چه نیاز بر سُـرورم؟
که سُرور در حقیقت ، بُـوَد این که سوگوارم
محمّدقاسمی