تو کتاب الله هستی
نیست دور از ذهن, شیئی را تو جاندارش کنی
یک کویر خشک را در راه, گلزارش کنی
باز داری نان و خرما میبری در کوچه ها
بیم آن دارم که مسکین را طلبکارش کنی
شب نشد, خورشید رفت و باز آمد, قصّه چیست؟
شاید اصلا روز میخواهد تو تکرارش کنی
جای پیغمبر به بستر میروی تا شهر را
صبح با آوازه ی این عشق بیدارش کنی
هر که از خرمای عشقت خورد پایت قد کشید
نخل میثم ایستاده تا شبی دارش کنی
بوترابی با تو عرش از خاک پیدا میشود
روی نخلت شاخه های تاک پیدا میشود
مؤمنون و دهر مثل چشمه پایت جاری اند
تو کتاب الله هستی چشمهایت قاری اند
رزق چاه کوفه را با اشک اعطا میکنی
ابرهای چشم تو در حال باران باری اند
تا سه شب چیزی نخوردی, آیه آمد هل أتی
آیه ها هم تشنه ی توصیف آن افطاری اند
“شاه عالم”! تازه میفهمم چرا یک عدّه ای
گاه میگویند شاعرهای تو درباری اند
یا به در خورد اشتباهی یا به دیوارِ حرم
زائرانی که تو داری محو این معماری اند
“جامعه” میخواند باران در نجف همراه باد
معدنُ الرحمه “ضریح”, ایوانت “ارکانُ البلاد”
شهد نامت زهرها را نیز شیرین میکند
عرش را با آن؛ فرشته عطرآگین میکند
قلبِ پیغمبر, دلِ زهرا, لسانِ جبرئیل
نحوه ی تنزیل را چشم تو تعیین میکند
حاجی کعبه طواف خانه ات را هفت بار
دارد اینجا دور بیت الله تمرین میکند
مینشینی خانه قرآن مینویسی بعد از این
دستهای تو کتابُ الله تدوین میکند
میدرخشد با تبسّم گوشه ی دندان تو
نور عالم را خدا اینگونه تأمین میکند
مرتضی حیدر علی صفدر, بس است این “چار قُل”
آسمان کندو, ملک زنبور, أسماء تو گُل
مسعود یوسف پور