شعر مناجات با خدا

تَطْمَئِنُّ الْقَلب

به حکم تَطْمَئِنُّ الْقَلب دریاب اضطرابم را
بیا آباد کن از نو دلِ خانه‌خرابم را

ندیدم از رگِ گردن به من نزدیک‌تر بودی
خودم را از میان برداشتم، بردم حجابم را *

من از آیینه‌ پرسید این سیاهی کیست؟ این من نیست
شکستم خویش را، با گریه‌ام شستم نقابم را

نجاتم دادی از دستِ کویر خودفراموشی
از آنجا که خودم حتی نمی‌دیدم سرابم را

عتابِ توست از آغوش مِهرِ مادرم خوش‌تر
دلت آمد جوابم کن، تماشا کن عذابم را!

تهِ انبار کاهم سوزنی دیدی و بخشیدی
ندیدی کوهِ عصیان مرا، دیدی ثوابم را

فقط در تربتِ سجاده می‌روید گُلِ اشکم
که خاکِ کربلا از خار می‌گیرد گلابم را

اگر روزی میان جنّت و بامِ نجف ماندم
کبوتر کن قناری‌های حقّ انتخابم را

* میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجابِ خودی، حافظ از میان برخیز

 رضا قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا