یک لشکر و یک جسم در خون آرمیده
دارد نظاره خواهری قامت خمیده
شمشیر و نیزه گرد او گرم طوافند
زینب نظاره می کند با اشک دیده
ناگاه مقتل همچنان دریای خون شد
بر نیزه شد یکباره یک راس بریده
فریاد بر آمد همه تکبیر گفتند
دیدند همه رنگ از رخ زینب پریده
پیراهنش را گرگها یغما نمودند
حالا پس از آن نوبت خاتم رسیده
گفتم بگویم بعد از این از حال زینب
شد جاری از نوک قلم خون بر جریده
ناگه قلم بگشود لب را چنین گفت:
شاعر بیا بگذر ز پایان قصیده
مجید رجبی