شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

دخترم ! گریه نکن

دخترم ! گريه نكن

از هم لخته‌ى خون روى سرت مى‌بینم
من بمیرم ! چقَدَر روى شما آشفته ست

تَرک روىِ سرت خوب نشد ! من چه کنم؟
از چه رو این همه گیسوى شما آشفته ست؟

امیرالمومنین علیه‌السلام:
دخترم ! گریه نکن…دردِ من از زخمم نیست
پدرت سى و سه سال است که دیگر مُرده

از همان وقت که تابوت به دوشم بردم
از همان وقت دگر چشمِ پیمبر مُرده..

حضرت زینب سلام‌الله:
قَسَمت میدهم اى برگِ گُلم غصه مخور
این همه گریه براى غم تو مرهم نیست…

نفسم حبس شده ! گریه نکن جان حسن…
غصه‌هاى تو زیاد و غم و ماتم کم نیست

امیرالمونین علیه‌السلام:
خاطراتى که به جا مانده برایم تلخ است
قنفذ و خنده‌اش و زخم زبان هایش…آه

نیش خندى که مغیره به روى من میزد..
پهلوى مادرت و قدرتِ پاهایش…آه

حضرت زینب سلام‌الله:
مادرم روى لبش نام شما را می‌برد
چادرش سوخت و آتش همه جانش سوزاند

پشت در…سینه و میخى که حکایت دارد…
و جماعت به سرش ریخت و او تنها ماند!

امیرالمومنین ع:
آه!بس کن که دگر طاقت من سر آمد
زینبم ! جان تو و جانِ برادرهایت

دخترم‌ ! وعده‌ى دیدار بماند گودال…
که در آن روز شود مثل قفس دنیایت
آرمان صائمى

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا