ره صد ساله
گناهانم دو بالم را وبالم کرده و آزار می بینم
پریدن تا خدا سهل است اما حیف که دشوار می بینم
گنهکارم ، ولی در باطنم حب شهنشاه نجف باشد
نهایت رستگارم !، من قیامت را به این معیار می بینم
سحر را خانه ارباب مهمان بودم و نان و نمک خوردم
پس از آن ، سفره¬ی ارض و سما را پست و بی مقدار می بینم
ره صد ساله را یک شب اگر خواهی کنی طی ، راه آن را ( با) من
فقط چرخیدن حول مدار حیدر کرار می بینم
هر آنچه زاهد و صوفی و عارف در سلوک خود نمی بیند
به جرعت می توانم گفت ، آن را در حرم صد بار می بینم
تمام روز را سر میکنم در سایه اش ، شب را سحر ، زیرا
هر آنچه خیر دارد این جهان ، پشت همین دیوار می بینم
پیمبر میخرد او را ، وَ زهرا میخرد او را ، و تنها من…
خودم را عضوی از ( عنصر) بازار گرمی های این بازار می بینم
نخواه از من که بردارم دو چشمم را ز دستان کریم تو
که سلطانیّ و شاهیّ را ، بدون این گدایی عار می بینم
زبانم زهر دارد ، تیغ دارد ، تیر دارد دشمنانت را
خودم را میثم تمار بر اوج چراغِ دار می بینم
نماز بی ولایت ، بی برائت ، سرد و تاریک است و گندیده
اذان بی امیرالمؤمنین را لاشه مردار می بینم
یل جنگی ! و بابای زمادر مهربان تر ، بر یتیمانی
تناقض دارد اما من ، تو را شمشیر مردمدار می بینم
محمد تا محمد ، نور تا نورید و من هم اهل توحیدم
تمام چارده خورشید را یک نقطه پرگار می بینم
علی اول ، علی آخر ، علی اوسط ، علی هرجاست در عالم
علی را جزءو جزءو کلّ و کلِّ گنبد دوار می بینم
علی مشرق ، علی مغرب ، علی در جنگهای تن به تن هر سو
علی با ذوالفقارش گر یک است پس من چرا تکرار میبینم..!؟
نمی دانم کدامین جلوه¬ی خود را نشانم داده که ، دیگر…
تمام عرش تا فرش و جنان را در کنارش خار میبینم
نه تنها شعر میخوانم ، که وحی از آسمان جاری شده در من
خدا را واضح و بی پرده در مضمون این اشعار می بینم
یقین دارم علی ، یک لحظه گر بردارد از رویش نقابش را
تمام انبیا و روح و جن و انس را در حالت انکار می بینم
تو آن مردی که خندق را و خیبر را به یک لحظه زجا کندی
چرا از دیدن یک بازوی زخمی ، چنین بیمار می بینم..!؟
هزاران بار دیگر هم ، سرت را تیغ نامحرم ببوسد باز میگویم ..
تو را من کشتهی خون مُردهگیهای سرمسمار میبینم
یاسر حوتی