با عروساش بین گذر نشسته
رو چادرش خاک چقدر نشسته
چند ماهه که بچههاشو ندیده
چند ماهه اینجا بیخبر نشسته
خبر دادن بهش بشیر اومده
اومده اما سر به زیر اومده
منتظر یه کاروان امیر بود
ولی یه کاروان اسیر اومده
همه امیدش دیگه ناامید شد
خبر دادن که عباسش شهید شد
نمیدونم که از بشیر چی شنید
روزگارش سیاه, موهاش سفید شد
تلخی راهو واسشون عسل کرد
مشکل بیمادریشونو حل کرد
ام بنین اومد توی کاروان
دخترای فاطمه رو بغل کرد
روزای خوب تموم شدوشب رسید
کاسه صبر همه برلب رسید
چیزی نمونده بود بمیره زینب
ام بنین به داد زینب رسید
نوحه میخونه واسه دردونههاش
مرهم داغ زینبه شونههاش
عمهء سادات میزنه رو سرش
ام بنین میزنه رو گونههاش
رقیه برنگشته به مدینه
سراغشو میگیره از سکینه
میگن که زجر رقیه رو کتک زد
الهی زجر ببینه خیر نبینه
مشک رباب از علقمه برنگشت
امید آخر همه برنگشت
با گریه گفت عروس امالبنین…
چرا عروس فاطمه برنگشت؟
بچهها تشنه بودن آب ندادن
به خواهش هیشکی جواب ندادن
نامردا بعد غارت خیمهها
گهواره رو دست رباب ندادن
ماه تو آسمونشو گرفتن
جونِ عزیزِ جونشو گرفتن
بیخودی نیست ام بنین پیر شده
یه روزه چهار جوونشو گرفتن
چارتا مزار کشیده روی زمین
تنها نشسته بدون همنشین
به هرکی میرسه با گریه میگه…
لا تدعونی ویک امالبنین
آرش براری