وقتی که اشک روز چو باران و برف بود
کشته شدن برای عمویم به صرف بود
وقتی عسل جوانه زد از کام تشنه ام
سینه برای پر زدنم مثل ظرف بود
هرم کویری عطش من فرا گرفت
دریای داغ های دلم را که ژرف بود
تیرو زبان ناطق شمشیر و نیزه ها
مثل حسن غریبی من هم سه حرف بود
پایم , که بر رکاب شهادت رسیده ام
خونم , که بر تمام تن خود چکیده ام
در دست موم قدرت فولاد رفته است
روحم به اوج صحنه میعاد رفته است
خون کرده بود صورت زخم غبار را
زلفی که بین خون همه بر باد رفته است
اینجا که کوفه نیست ولی کربلا که هست
دشمن به خواب سنگی بیداد رفته است
از بس عطش شکوفه زد از باغ سینه ام
طرز نفس کشیدنم از یاد رفته است
دارد زبان مرثیه ها ” َُمرد ” میشود
یعنی که استخوان تنم خرد میشود
شاید نصیب قافله شادی ام کنند
یعنی شهید عشق همین وادی ام کنند
شاید مرا که پابه رکابم نمی رسد
صد قطعه می کنند که شمشادی ام کنند
شاید که نیزه بر تن و پهلوم می کنند
تا جلوه های صبر حسن زادی ام کنند
شمشیرهای سرزده با شوق می رسند
تا جامه ای تنم شب دامادی ام کنند
داغ مرابه صورت مهتاب دیده اند
این گرگ ها برای سرم خواب دیده اند
اصلاً بگو که آینه ها خون جگر شدند؟
شب ها بدون ماه رخت بی سحر شدند؟
حتی نسیم هم به تن تو سپر نشد
حتی غبارها همه انگار کر شدند
ناله مزن چنین و مگو ای پدر بیا
دیوارهای زخم تنت بازتر شدند
اینجا مدینه نیست ولی کربلا که هست
قدری رجز بخوان که سنانها قدر شدند
داری رکاب میزنی انگشتر که را؟
مثل علی اکبری اما بگو چرا؟
رضا دین پرور