شعر شهادت حضرت زهرا (س)

مادر

مادری که محور کاشانه بود
نیمه شب ها قصه گوی خانه بود

فاطمه در بستر اطفال خویش
قصه می گفت از همه احوال خویش

قصه شب بود و ذوقِ بچه هاش
ای فدای لحن شیرین و رساش

حرف هایش آن قدر جذاب بود
مشتری اش زهره و مهتاب بود

مست می شد از بیانش کائنات
سرگذشت انبیاء و معجزات

قصه وقتی از رسول الله بود
اشک با چشمان او همراه بود

از علی می گفت از آن فرّ و مجد
جبرییل از شوق می آمد به وجد

از احد می گفت او با افتخار
از طنین لافتی و ذوالفقار

بدر و خیبر جنگ احزاب و حنین
بود لالاییِ شب های حسین

گفت حیدر هر کجایی تا که جست
گردن هر پهلوانی را شکست

بچه ها او عبدُ ود را زد زمین
از برای یاری قرآن و دین

یک تنه در از میان قلعه کند
پرچم اسلام شد آنجا بلند

می گسست از هم صف هر لشکری
با خروش و حمله های حیدری

بر چنین بابایی و این مکتبش
سخت می بالید بر خود زینبش

لا به لای قصه می گفت ای حسن
مثل بابا باش ای دلبند من

رو به روی قلدران محکم بایست
چون که در رگهای تو خون علیست

بر غدیر خم که قصه می رسید
رنگ از رخسار زهرا می پرید

آه از آن قلب پر غم می کشید
محسنش هم ماجرا را می شنید

با بیان مدح و فضل بوتراب
جمله می رفتند اطفالش به خواب

صبح یک روزی که دنیا سرد بود
شهر دلگیر و پر از نامرد بود

بچه ها دیدند که در می زنند
گوییا دارند در را می کنند

نعره می زد یک نفر آن سوی در
بود پیدا آمده دنبال شر

بود آنجا پشت خانه ازدحام
بینشان حرفی نبود از احترام

بچه ها دیدند مادر با حجاب
رفت پشت درب خانه با شتاب

کودکان حیران ولیکن استوار
که یقینا نیست تهدیدی به کار

نیست کس را جرئت رزم و قتال
تا که بابا هست این باشد محال

از دلیری اش خبر داریم ما
کی به سر خوف و خطر داریم ما

او یدالله است و شمشیر خداست
شیر مرد جبهه و و شیر خداست

ناگهان با نعره نامردِ پست
رشته افکارشان از هم گسست

آسمان شهر یثرب شد کبود
در میان خانه آمد بوی دود

شعله تا از درب خانه شد بلند
ناله ای در آن میانه شد بلند

فاطمه بی یاور و می سوخت در
جان محسن بود آنجا در خطر

درب خانه باز شد با یک لگد
از نبی می خواست صدیقه مدد

ضرب سیلی تازیانه میخ داغ
بی رمق می کرد از فضه سراغ

مجتبی دیگر دو چشم خویش بست
پهلوی مادر به پشت در شکست

بست تا دستان بابا را طناب
گشت عالم بر سر طفلان خراب

خصم او را بین کوچه می کشد
فاطمه دنبال حیدر می دوید

چون علی مامور بود اینجا به صبر
دشمنش می برد مولا را به جبر

گر چه دشمن تاخت اینجا بر علی
گشت در این غائله مضطر علی

لیک در اطفال او تردید نیست
مطمئنند صبر دستور نبی ست

اسماعیل روستائی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا