هر پسر وقتی کمی احساس غربت میکند
می رود با مادرش یک گوشه خلوت میکند
لحظه هایی را گریزان از هجوم درد ها
درپناه دست مادر استراحت میکند
این پسر از نسل حیدرهم نباشد بازهم
غیرتش را صحبت از ناموس، اذیت میکند
باخودت حالا تصور کن که مهدی باشی و
لشکری دارد به ناموست جسارت میکند
مادرت را پیش چشمت میزنند و هر کسی
میرسد از راه در این حمله شرکت میکند
درد میپیچد بجانت تا ببینی مادرت
میگذارد دست برپهلوش وحرکت میکند
زخم بازو آنقدر از پا درش آورده که
کارهای ساده اش راهم به زحمت میکند
باورش سختست اما دیده ام با چشم خود
در جوانی مادر از تابوت صحبت میکند
عالیه رجبی