سالار زینب
دل مرده ها که کار مسیحا نمی کنند
پَر میکنند از تن و پروا نمی کنند
شمشیر ها به امر تو در رفت و آمدند
جایی برای بوسه ی ما وا نمی کنند
افتادی و دوباره زمین خورد مادرت
رحمی به حال مادرم اینجا نمی کنند
فریاد خواهرانه ی من را ز روی تل
جز با زبان هلهله معنا نمی کنند
افتاده بی رمق بگذارید جان دهد
اینگونه پشت و روش که با پا نمی کنند
سالار خیمه های مرا بین خاک و خون
با خنده وقتِ مرگ تماشا نمی کنند
با صبر و حوصله پسِ هر تیغ نیزه را
در بین دنده هاش به پهنا نمی کنند
بگذار تا نفس بکشد آاااه ای سنان
با زور نیزه را به دهن جا نمی کنند
با ضرب پا بزرگ مرا زیر و رو نکن
مذبوح را که تشنه مهیا نمی کنند
بردار پا ز صورت او، دست از سرش
اینقدر بهر ذبح تقلا نمی کنند
کُند است خنجر تو و یک جا نمی خورد
این تیغ های تشنه مدارا نمی کنند
کُند است خنجر تو و سر را ز پشتِ سر
با ضربه ی دوازدهم تا نمی کنند
بگذار لااقل بشِناسیم بعد از این
جسمش به نعل اسب معما نمی کنند
اندازه ی نیاز که غارت شده بس است
دیگر برای جایزه دعوا نمی کنند
حالا به جای شانه زدن های مادرم
اینجا به پنجه موی تو را شانه می کنند
ظهیر مومنی