سه ساله کربلا
جز زیر سر تو سایه ای نیست پدر
جز عمه، برام دایه ای نیست پدر
زخم لب تو رقیه ات را سوزاند
از آبله ها گلایه ای نیست پدر
از درد بگویم؟، از مکافات چطور؟
از کوفه چطور؟ داغ شامات چطور؟
از قصه ی زجر بی حیا با خبری؟
از غصه ی دروازه ی ساعات چطور؟
تا نائبه ی او بشوم مانده هنوز
تا “فاطمه بانو” بشوم مانده هنوز
هرچند که صورتم کبود است ولی
تا دست به پهلو بشوم مانده هنوز
از هر چه که بود، بهتر آوردی باز
تو آرزوی مرا برآوردی باز
جای تو چقدر در کنارم خالی است
از داغ رقیه سر درآوردی باز
حیران توام، رمز معمای تو چیست!!!
آن سر نهفته، پشت پیدای تو چیست!!!
خنجر به گلوت خورده بابا، اما
این زخم نشسته روی لبهای تو چیست؟
تا “زجر” مرا زد و زمینگیرم کرد
با زجر مرا زد و زمینگیرم کرد
یک کوفه و شام روی هم کشت مرا؟_
یا “زجر” مرا زد و زمینگیرم کرد؟
کمرتر لب این شریعه تابم بدهید
با دیدن این آب عذابم بدهید
شرمنده ی غیرت عمو عباسم
ای کاش نگفته بودم آبم بدهید
محمد کاظمی نیا