شعر روضه حضرت امیر المومنین علی (ع)
هر یتیمی نشسته چشم به راه
دختری غرق گریه و آه است
پدرم رفتنی ست واویلا
چقدر این فِراق جانکاه است
پدرم روی بستر افتاده
بستری با تمام خاطره ها
بستری که به روی آن مادر
رفت سی سال پیش از دنیا
بعدِ مادر هنوز بابا بود
تا کمی التیام ما باشد
ولی این بار وقت تنهایی ست
و کسی نیست آشنا باشد
حالِ بابا رسیده جایی که
شیر هم فایده ندارد, آه
دست های کوچک یتیمان هم
با دعای حسین شد همراه
حسن از فرط گریه و ناله
چشم خود دوخته به سوی پدر
سر سجاده حمد میخواند
بارالها…! به آبروی پدر
در غمی جانگداز مانده حسین
گوشه ای در سکوت خود مبهوت
دارد آماده می شود انگار
تا بسازد دوباره یک تابوت
نوجوانی که اشک می ریزد
گوشه ی حجره سر به دیوار است
از ادب ساکت است پیش امام
او برای حسین علمدار است
دست ها را گره زده با هم
غصّه اش بی وفاییِ کوفه ست
در دلش حسرتی ست از یک داغ
به گمانم که داغ آن کوچه ست
زیر لب حرف می زند با خود :
کاش عبّاس بود با مادر
من بمیرم برای طفلی که
داد زد زیر دست و پا: مادر
لحظه های وداعِ بابا شد
حرف از غصه و بلا دارد
چه شده؟ زیرلب چه می گوید؟
زیر لب ذکر کربلا دارد
دست عباس در دو دست حسین
حال, بابا وصیّتش این است
خواهشی دارم از تو عبّاسم…
وای حرفش چقدر سنگین است
می رود روزی از پس روزی
تا رسد روز گرم عاشورا
تیر و سرنیزه, آتش و دشنه
الامان از زمین کرب و بلا
تو علمدار لشکر ما باش
لشکری از تبار غصه و غم
وقت تنهایی حسین که شد
با رشادت بگو به اهل حرم :
جان من خاک پای جان حسین…
دل خیمه بسوزد از آهت
برو ای میر لشکر اسلام
برو دست خدا به همراهت
آمد آن روز, آمد آن ساعت
حرم از تشنگی پریشانند
آن طرف بین لشکری از کفر
عدّه ای بی حیا رجزخوانند
مشک بر دوش, سمت دریا رفت
بر تمنای خود نقاب گذاشت
لب او داد زد : عطش… اما
آب را روی دست آب گذاشت
ناامیدی به قلب خیمه رسید
ناامیدی به سمت مشک آمد
تا علمدار بر زمین افتاد
آه, از چشم مشک, اشک آمد
بوی مادر در علقمه پیچید
فاطمه بوسه زد به دستانش
آن طرف شاه آمد از خیمه
با سر زانوان بی جانش
گفت عباس: ای برادر جان!
رویِ برگشتنی نمانده برام
به سکینه بگو حلال کند
خواهرم را خبر بده آرام
ای برادر ! چه اجر خوبی داد
فاطمه لحظه های آخر من
علقمه میهمان زهرایم
مادر تو شده ست مادر من
حمید رمی