شعر ولادت امام سجاد (ع)
عشق گاهی میان شب بو هاست
گاه در سینه ی پرستو هاست
عشق گاهی کنار برکه ی آب
عشق گاهی نوازش قو هاست
عشق گاهی شقایق سرخ است
گاه در چشم مستِ آهو هاست
عشق چتری برای باران است
گاه گاهی اسیر گیسو هاست
عشق هرجا که هست قبله نماست
ردّی از خانه ای که آن سو هاست
عشق آری نشانه ی یار است
رو به محراب طاق اَبرو هاست
دل ما شهر عشق آباد است
عشق هم خانه زاد سجاد است
ما که هستیم از موالی تان
از ابوحمزه ی ثمالی تان
یاکریمیم روی این بامیم
لانه داریم در حوالی تان
خوش بحالِ حصیرِ خانه ی تو
کاش بودیم جایِ قالیِ تان
جان ما و جواب ینصرنی
پاسخِ جمله ی سوالی تان
پنج نوبت نماز می خوانیم
به سویِ گنبدِ خیالی تان
کاش می شد بهشت هم باشیم
باز همسایه ی شمالی تان
پُر شدیم از شرابتان داریم
مِنَتِ کوزه ی سفالی تان
همتی که فقیر عباسیم
تا تو را از صحیفه بشناسیم
پَرِ قنداقه ات مسیحا شد
یارِ گهواره ی تو موسیٰ شد
خوش به حالت که بر جمالِ حسین
اولین بار چشمِ تو وا شد
عطرِ گیسوت تا بهشت آمد
یوسف عاشق شد و زلیخا شد
جبرئیل از حضورِ تو سرمست
با اذانِ علیِ اعلا شد
لبت عباس با ادب بوسید
وَ حسن غرقِ در تماشا شد
گره ی کور داشتیم اما
با دعایِ صحیفه ات وا شد
علیِ دیگرِ حسینی تو
دومین حیدرِ حسینی تو
با تو همسایه ی خدا هستیم
سرِ سجاده ی دعا هستیم
بچه های محله ی عشقیم
ما همه اهلِ روستا هستیم
روستای شما بهشت است و
ما به بال فرشته ها هستیم
مادرِ توست مادرِ این خاک
همه ذریه ی شما هستیم
مادر این فلات پهناور
از شمائیم و کیمیا هستیم
شکر در سرزمینِ مادری ات
سال ها زائرِ رضا هستیم
تا به سال هزار و سیصد و عشق
هرکجا یاد توست پا هستیم
شکر ارباب از همین ایل ایم
حضرت عشق , با تو فامیلیم
خاک ایران به سجده اُفتادش
که حسین است تازه دامادش
بُرد زهرا عروسی از این خاک
تا شد ایران حسین آبادش
می رسد تا حضورِ مادرتان
شجره نامه هایِ اولادَش
آمدی و تمامِ ایران را
کرد زهرا به نامِ سجادَش
پس از این هم به گردنِ من و توست
در بقیع تا بسازیم آزادش
حرمی پنج بار بزرگتر از
صحن هایِ رضا و اجدادش
صحنی آنجا به نام مادرِ تو
آسمانی تر از گوهرشادَش
ما به پَرهای چادرش گیریم
ما برایِ حسین می میریم
مانده ای تا بخون خضاب کنی
تا گلایه از آفتاب کنی
مانده ای تا به عقمه بروی
آب را باز هم جواب کُنی
مانده ای تا که راوی اش باشی
سینه ها را پُر التهاب کُنی
مانده ای تا که نیزه ها بروند
گریه بر محمل رُباب کُنی
خطبه خواندی کنارِ عمه ی خود
خطبه خواندی که انقلاب کُنی
کلماتت شبیه آتش بود
خواستی شام را عذاب کُنی
آبرویِ یزید را بِبَری
کاخ را بَر سرش خراب کنی
عمه ات همرهت قدم برداشت
از روی خاکها علم برداشت
روزگاری رسید و جانت سوخت
روی این خاک آسمانت سوخت
روزگاری رسید در پیشت
نصف یک روز دودمانت سوخت
تو زمین گیر و در دلِ آتش
خیمه ات باغ آشیانت سوخت
چشم تو دید در دل گودال
صحنه ای را که استخوانت سوخت
خواستی تا بخیزی اما حیف
نشد و پای ناتوانت سوخت
خیمه ی شعله ور سرت اُفتاد
سر و دستار و گیسوانت سوخت
زنده ماندی میان آتش و دود
این هم از لطف های زینب بود
حسن لطفی