شعر ولادت حضرت رقیه (س)
دور سرش پر میزند شوق پرستوها
مجذوب نورش میشوند از دور آهوها
از این بغل در آن بغل مابین بانوها
وقتی به هم میخورد در دستش النگوها
خیلی عمویش ذوق کرد از حس لبخندش
روی برادرزاده را بوسید دلبندش
ماه از همان بالا به این میخانه سر میزد
جبریل پشت در رسیدو باز در میزد
ناقوس را عیسی برایش تا سحر میزد
ناقوس را تنها فقط با این خبر میزد…
…وقتی رقیه آمدو مهتاب عالم شد
مریم کنیز دختر ارباب عالم شد
پیش عمو سر میکند وقتی که معجر را
عباس میبیند در این آیینه مادر را
از آسمان پر کرد آغوش برادر را
بر دوش بابا میگذارد باز هم سر را
هرگاه میخوابید روی دامن بابا
انگار مروارید افتاده ست در دریا
پیش برادرها به سر کرده ست مهتابی
چادر نماز عشق را در بین محرابی
دور و بر مهتاب را پر میکند قابی
گل های سرخ روسری با چادری آبی
از دست های در قنوطش نور میریزد
از تاک های چشم او انگور میریزد
فصل بهارش داشت همراه خزان میرفت
وقتی صدای ناله اش تا آسمان میرفت
از ضعف کم کم داشت از پایش توان میرفت
آن پیرزن انگار که دنبال نان میرفت
حالا اگر در جمعشان بابا و سقا نیست
سهم یتیمان حرم که نان و خرما نیست
دستی به روی گونه هایش رنگ غم میزد
با گریه هایش داشت عالم را به هم میزد
از کودک شش ماهه خیلی داشت دم میزد
آتش به جان سینه ی اهل حرم میزد
کنج خرابه چند تاول بر تنش میسوخت
زینب دلش از لحن بابا گفتنش میسوخت
دور سرش میدید پرواز پرستو را
قطره به قطره اشک های سرد آهو را
دارد این آیینه خیلی شکل بانو را
میدید در دکّان نامردان النگو را
با گریه این ایام خیلی حرف با خود داشت
در عمر خود تنها سه تا جشن تولد داشت
علی رضوانی