عزیزم حسین
با دَوات و گوشه ی پَر می کشید
طرحِ خود، در عالمِ ذَر می کشید
آسمان ها و زمین را از اَلست
کاملاً از رویِ حیدر می کشید
شور و حالَش قابلِ کِتمان نبود
آن خدایی که پیمبر می کشید
فکرِ فردای بَشر را کرده بود
با ظرافت حوضِ کُوثر می کشید
کوثَرش را دستِ پیغمبر سپرد
دخترش را همچو مادر می کشید
خانه ای را که به زهرا هدیه کرد
تا ابد ای کاش بی دَر می کشید
فکرِ اعجاز جدیدی کرده بود
مجتبی را جور دیگر می کشید
سائلان را پشت درب خانه اش
از همان اول توانگر می کشید
با دواتِ سرخ روی صفحه ریخت
دستِ حق صحرای محشر می کشید
یک طرف هفتاد و اندی بی قرار
آن طرف انبوهِ لشکر می کشید
تا نبیند مادرِ بیچاره اش
پشتِ خیمه قبرِ اصغر می کشید
پیشِ چشمانِ پدر با عمه اش
با عبا تابوتِ اکبر می کشید
پیکری افتاده بر روی زمین
رو به رویش چشم خواهر می کشید
لاجرم دیگر خدا هم گریه کرد…
خنجری را زیرِ حنجر می کشید
مادرش حِیران تماشا میکند
روی سَرنیزه چرا سَر می کشید؟
میلاد فریدنیا