شعر محرم و صفرشعر مصائب اسارت كوفه
غربت و دربدری
وای , چه سخت است داغ غربت و دربدری
یک زنِ تنها بدون محرمی در لشکری
وای , چه سخت است , در شهر پدر باشی اسیر
بر سر و رویت ببارد بغض های حیدری
پای دَرسَت قد کشیده باشد اینجا یک نفر
بعد , با لبخند , اشکت را بگیرد سرسری
دست هایت بسته باشد با طناب و سلسله
روبرویت نیزه داری مست باشد با سری
خواهری غمدیده باشی با همان حال غریب …
سرپناه دختران باشی به حکم مادری
با صدای طبل های شادباش کوفیان
لرزه می افتاد , بر جسم نحیف دختری
این طرف خرمای نذری بود و آب و نان خشک
آن طرف فریاد زد مردی “حراج روسری !!”
چانه می زد یک دهاتی بر سر خلخال ها
آن یکی می گفت “ای جانم عجب انگشتری”
رضا قاسمی