نیمه شب بود و از بهشت خدا
ناله و سوز و آه می آمد
شعله های غم بزرگ کسی
از دل سرد چاه می آمد
بی کسی بود و بغض سنگینی
در گلوی یتیم های علی
نوبت گریه های آرام ِ
بچه ها شد ولی برای علی
چشم مهتاب سومین دفعه
شاهد گریه های دختر بود
بستری جمع شد از آن خانه
بستری که برای مادر بود
چادری را بغل گرفته حسین
چادری که برای زهرا بود
چادری را که تا دم آخر
بین آغوش گرم بابا بود
بغض اربابمان ترک برداشت
هق هقش را شنید خواهر او
و نمیشد در آن شب غربت
داغ بابای شهر باور او
گفت خواهر مدینه یادت هست
بنشین سر بزیر گریه کنیم
داغ مادر چو زخم سر وا کرد
بنشین تا که سیر گریه کنیم
وقت غسلی شروع شد این بار
حسنش دست هاش می لرزید
آسمان خدا در آن لحظه
چون دلش پا به پاش میلرزید
بعد از آنکه وضو گرفت حسن
بوسه زد سنگ غسل بابا را
و ابالفضل آب می آورد
چشم شب دید غسل دریا را
غسل حیدر تمام شد اما
چشم زینب هنوز می بارید
گوئیا با کفن نمودن او
آنچه را گفته بود بابا دید
که برادر میان گودال و
لشکری بود و چنگ و پیرهنش
وحشیانه هجوم آوردند
نیزه ها بود و بوسه بر دهنش
پیش چشمان مادرش زهرا
دست و پا بین موجی از خون زد
یک سه شعبه به سینه آمد و از
پشت ارباب تشنه بیرون زد
تازیانه در آن سوی گودال
سر و کارش به دختری افتاد
شعله ور بود خیمه و آتش
روی پرهای معجری افتاد
شاعر: ؟؟؟