فاطمه جان
میکُشی آخر سر با غم خود حیدر را
میکِشی فاطمه جانم نفس آخر را
شب نکن روز مرا روبه روی من دیگر
روی خورشید رُخ خود نکش این معجر را
“من همانم که در از قلعه ی خیبر کندم”
کرده آوار سرم گریه ی تو خیبر را
من جلوی تو نشستم تو کجا خیره شدی؟
سر بچرخان و نبین آن طرف دیگر را
شانه دردت ندهد قدرت شانه کردن
زحمت اینقدر نده بال و پری لاغر را
بی وضو دست نباید بخورد بر این در
آتش ای کاش کمی داشت همین باور را
سوختی،سینه سپرکردی وپهلوت شکست
تا گرفتی جلوی حمله ی چِل کافر را
دیدم انداخت به پشت در خانه مسمار
آخرین آیه ی کوتاه تر کوثر را
بوسه میزد به در خانه نبی و ثانی
با لگد کرد هدف بوسه ی پیغمبر را
خون مظلوم که با آب نخواهد شد پاک
فضه هرچند که صد بار بشوید در را
روضه را باز نکن جمع کن این بقچه که باز
داغ پیراهن آن دِق ندهد خواهر را
بوسه هر جا بزنی تیغ نمی بُرد پس
بوسه با گریه نکن این همه تو حنجر را
محمد داوری