به میدان مثل حیدر آمد و طوفان به راه انداخت
یکی بود و عجب ترسی به جان یک سپاه انداخت!
به خود لرزید لشکر, یک قدم حتی عقب تر رفت
به خیل جمعیت وقتی که چرخید و نگاه انداخت
پیمبرصورت و سیرت, علی هیبت, حسن طینت
سران جنگ را هم اینچنین در اشتباه انداخت
کسی در پاسخ “هل من مبارز؟” نیست, حرکت کرد
خروشید و یکایک دست و پا در بین راه انداخت
به لشکر زد, رجز می خواند و می چرخید با شمشیر
صد و هشتاد سر را با کلاه و بی کلاه انداخت!
چنان طوفان پاییزی که در جنگل به پاخیزد
سر و دست یلان خیره سر را مثل کاه انداخت
کسی از روبرو با او نمی جنگید, یک نامرد
کمین از پشت کرد و نیزه بر پهلوی ماه انداخت
الهی بشکند دستی که از بالای زین او را
میان گرگ های زخم خورده, بی پناه انداخت
هزاران تیغ بالا رفت, پایین رفت, بالا رفت …
تصور کن عجب جنگی علی اکبر به راه انداخت!
پدر این صحنه را طاقت نمی آورد, زود آمد
علی را دید و خود را بر زمین از اسب, آه… انداخت!
علی سلیمیان