مرغ بسمل شده ای بال و پرش می سوزد
کودکی زندگی اش در نظرش می سوزد
دختری که وسط خیمه ای گیر افتاده
اولین شعله که آید سپرش می سوزد
سپرش سوخته و چادرش آتش گیرد
تا تکانی بخورد موی سرش می سوزد
بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد
اثر سوختگی دور و برش می سوزد
تا رسد قطره اشکی سر زخم گونه
ناگهان گوشه چشمان ترش می سوزد
شده ام مثل همان مادر محزونی که
همه شهر ز آه سحرش می سوزد
عمه؛ آن شب که مرا روی هوا می آورد
ریشۀ موی سرم بین اثرش می سوزد
تا ترک های لب تشنه بابا دیدم
جگرم گفت: هنوزم جگرش می سوزد
بعد از آنی که لبانم به لبانش چسبید
سینه ام از نفس شعله ورش می سوزد
قاسم نعمتی