شعر گودال قتلگاه

مشغول دعا بود

نشنید کسی سوز صدای سخنم را
دیدند ولی لحظه ی پرپر شدنم را

مشغول دعا بودم و مشغول مناجات
بستند به سر نیزه سنان ها دهنم را

با ضربه ی شمشیر جدا کرد حرامی
بر سینه ی من دست عزیز حسنم را

در پیش دوتا چشم تر مادرم آن ها
بردند به غارت ز تنم پیرهنم را

پس حمزه کجائی که بیائی و ببینی
مثله شدن تک تک اعضای تنم را

در قتلگه آمد پس از این واقعه زینب
حق داشت که زینب نشناسد بدنم را

با دست خودم هدیه به او دادم و رد کرد
آنکس که چنین برد عقیق یمنم را

پر بود شکم ها همه از نان حرام و
نشنید کسی سوز صدای سخنم را…

محسن صرامی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا