من خراب گوشه ی چشمی شدم
من به صید افتاده ی دامی شدم
طاق ابروئی مراسرمست کرد
خنده های زیرلب پابست کرد
تارموئی دیدم و جان باختم
روی آتش آشیانه ساختم
ازنگاهی من سراپا سوختم
شعله ور بودم ولی لب دوختم
بوی خوشبوئی مرا مدهوش کرد
آتش نفس مراخاموش کرد
بر می ومیخانه پشت پازدم
پشت پا یکجابه این دنیازدم
ساغرازدست من افتادوشکست
دلبرآمددرکنارمن نشست
بندگیسوی سیاه خودگشود
روی شانه چترگیسو وا نمود
بوی عنبردرفضاپیچیده بود
جای مو گوئی که گل روئیده بود
گفتمش ای نازنین تو کیستی؟
کین چنین جان مرا افروختی
ازکجائی نام زیبای توچیست؟
پادشاهی گرولیعهدتوکیست؟
شمه ای گو تا که من بشناسمت
منتظرهستم بگوئی پاسخت
لب گشودوآتشی بردل نهاد
هستیم را یکسره برباد داد
گفت من ازشهرخورشیدآمدم
ازکناررودامید آمدم
من دل آرام تمام عالمم
فیض بخش کل خیل آدمم
من درون جسم عالم جاریم
جلوه ای از وجه ذات باریم
نورم و عالم طفیل نورمن
شور و حال زندگی از شور من
من نسیم صبح روز خلقتم
من جمال ایزدی را طلعتم
آفرینش را بهاری کرده ام
از ولایت دانه کاری کرده ام
عشق را هم اولم هم آخرم
هم کلام ذات حی داورم
من شکوه ذکر حیدرحیدرم
از نژاد هل اتی وکوثرم
من محیطم بر تمام ماسوا
من معینم برتمام اصفیا
گر مسیحا از دمش اعجاز کاشت
خاک نعلین مرا در دست داشت
من اصول دینم و را زنماز
اصل عشقم ابتدای سوز و ساز
کعبه و رکن و مقام وزمزمم
من خودم تسبیح و اسم اعظمم
من ولی اللهم وحصن حصین
تک تک آیات قرآن مبین
نه فلک را مقتدا ورهبرم
هفت گردون را امیروسرورم
خاک را فیض وجودی داده ام
شعله را حس ونمودی داده ام
باد را من قدرتی بخشیده ام
آب را صافی نیت داده ام
کوه را من همت افزا گشته ام
آسمان را من بلندا گشته ام
من طراوت را به باران داده ام
مهرومه را نوررخشان داده ام
من به دریا عشق را آموختم
صاعقه را من ز عشق افروختم
دانه را روئیدنش آموختم
غنچه را بشکفتنش آموختم
من به گلها فیض بو بخشیده ام
هر گلی را آبرو بخشیده ام
من زبان را گفتگو آموختم
هردلی را جستجو آموختم
عشق را من نازها آموختم
بال پروانه به آتش دوختم
سرو را من اعتدالش داده ام
قرص مه را من جمالش داده ام
من سر ابرو را اشارت داده ام
تار مو را من اسارت داده ام
چشم ها را من خماری می کنم
از درونش ژاله جاری می کنم
من به دل آموزش مستی دهم
پا درون سینه و دل می نهم
من به دل دلدادگی آموختم
عقل را دیوانگی آموختم
من جنون را شور و حالی داده ام
ماسوا را عاشق خود کرده ام
من زنورم ابن نورم باب نور
من زشورم ابن شورم باب شور
زاده ی زهرا و شاه لافتی
من رضایم من رضایم من رضا
پاسخ دلبر مرا سرمست کرد
فارغ از عقل و مرا پابست کرد
گفتمش ای دلبر شیرین لقا
جان من افروختی سرتا به پا
گرچه از یک ذره کاهی کمترم
بنده ی عشقم مریدحیدرم
توتمام دین وایمان منی
هم سر وسامان ودرمان منی
من دگر در دام تو افتاده ام
مستم و دیگر زکف دل داده ام
لطف کن تا نوکریت را کنم
جان خود را در رهت اهدا کنم
عاقبت از عشق خود می سوزیم
کن گدائی درت را روزیم
عاشقان را این حدیث عاشقیست
این که گفتم قصه ی دلدادگیست
قصه ی دلدادگی شیرین بود
عشق با دیوانگی شیرین بود
عشق را دیوانه بودن لازم است
تا ابد پروانه بودن لازم است
مسعود مهربان