من زمین خوردم
روی خاک افتاده اشکم که بوی نم شد بلند
من زمین خوردم میان شام و پرچم شد بلند
روزها را با مصیبت خواندنم شب کرده ام
آسمان را تار می بینم ز بس تب کرده ام
زن که می بیند کمی آزار …بر سر می زنم
با طناب و دیدن بازار … بر سر می زنم
حرف قاری که می آید می شود حالم خراب
بسکه می سوزد دلم از غصه ی تشت و شراب
چشم من تا میخورد بر آب گریه میکنم
می شود تا کودکی بیخواب گریه میکنم
گرچه من جامانده از پایین شش گوشم حسین
داغ عاشورا نمی گردد فراموشم حسین
تا کمی جنجال می بینم هراسان می شوم
هرکجا گودال می بینم هراسان می شوم
با هزاران نیزه و خنجر به جنگت آمدند
یک نفر بودی و صد لشکر به جنگت آمدند
باعث خوشبختی عالم! چه بختی داشتی
پیکر تو زیر و رو شد، روز سختی داشتی
من نمی دیدم ترا، جسمت غبار آلوده بود
غرق خون بودی، ضریح پیکرت فرسوده بود
بر تراب افتاده بودی پیش چشم بوتراب
آخرش هم رنگ جسمت را عوض کرد آفتاب
با تنی که خورده نیزه، کار تدفین سخت بود
با سر بالای نیزه، ذکر تلقین سخت بود
بین غربت، قوم و خویش تو دهاتی ها شدند
تکه های پیکرت روی حصیری جا شدند
رضا دین پرور