روى دیوارِ خرابه نقش غربت مى کنم
ناخوشى هارا عزیزم!با تو قسمت مى کنم
نه غذایى و نه آبى و نه حتى جاى خواب
اینچنین هستم ولى بابا قناعت مى کنم
بعدِ هردشنام از خولى و زجر و حرمله
مى نشینم گوشه اى با عمه صحبت مى کنم
دستِ دخترها که در دستِ پدر ها مى شود
در خودم سر مى برم…با خویش خلوت مى کنم
دختران شام با من بى وفایى مى کنند
هر چقدر هم که به آنها من محبت مى کنم
از تو دلگیرم پدر…من را ندیده رفته اى
لکنت من را ببخش بابا..جسارت مى کنم
آرمان صائمى