لشگر آن دم که بر سرش میریخت
همه اعضای پیکرش میریخت
سنگ از بس به صورتش میخورد
لب و دندان اطهرش میریخت
از هجوم همه سویِ گودال
ناگهان قلب خواهرش میریخت
مادرش تا که دید شمر آمد
چادر خاکی از سرش میریخت
سر که شد از تنش جدا دیدند
چند دندان ز حنجرش میریخت
معجر از کودکان که میبردند
آبروی برادرش میریخت
از روی نیزه بس که کوچک بود
بارها راس اصغرش میریخت
رضا فرهانی