شعر مصائب اسارت كوفه

واویلا

بزم آن روز بزم جایزه بود
روی تخش نشست ابن زیاد
همه دنبال ارتقاء مقام
همه دنبال سکه های زیاد

هرکه با هر چه داشت آمده بود
با یکی قطعه ای ز پیراهن
یک نفر داشت مشک مرطوبی
یک نفر تکه های یک جوشن

یک نفر یک عمامه ای که زهم
تار و پودش گسسته اورده
پیر مردی رسیده لنگ زنان
یک عصای شکسته آورده

یک نفر دست خالی آمد و گفت
صله باید که خرج ناطق کرد
من سلاحی نداشتم اما
اینقدر طعنه اش زدم دق کرد

عده ای آمدند و داد زدند
که در آن عصر غیر منتظره
نعل تازه زدیم و در گودال
بر تنش تاختیم ده نفره

ناگهان های و هوی ساکت شد
لعنت الله نوبه اش آمد
سر کشان از میان جمعیت
حرمله با سه شعبه اش آمد

گفت این تیر را که میبینید
پهلوان را ز پا می اندازد
طفل را ذبح میکند این تیر
شاه را زیر پا می اندازد

همگی شاهدید با این تیر
چشم آن ماه را در آوردم
وسط خنده های شمر و سنان
گریه‌ی شاه را در آوردم

یک قدم رفت خیمه و برگشت
همه بهت حسین را دیدیم
باز هم رفت خیمه و برگشت
همه با هم بلند خندیدیم

دار دنیا همینقدر پست است
آخرت کربلاست ، دنیا شام
به خدا هر چه هست در عالم
نمی ارزد به قطره اشک امام

 وحید عظیم پور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا