وقت وداع بود
وقت وداع بود و شروع غمِ حرم
رفتی کنار زینب و گفتی که خواهرم:
دیدم در این میانه من امروز هی فراق
هی زخم روی زخم و فقط داغ پُشتِ داغ
شد هر یکی پس از دگری بر غَمَم گواه
آه از تمام حادثه ها ، آه ثُمَّ آه
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر
هنگامِ رزمِ توست خودت یک قیام باش
من می روم مراقبِ اهل خیام باش
زینب به اشک بدرقه ات کرد و آه شد
رفتی سپس تمام جهان قتلگاه شد
آری تَرک تَرک لبِ تو حرفِ تازه داشت
گویا دهانِ کوه شکوهِ گدازه داشت
از فَرطِ تشنگی همه جا بود غرقِ دود
چشمانِ خیسِ تو نگران سوی خیمه بود
ای تکیه گاهِ عالم امکان ، در آن میان
بر نیزه ای شکسته زدی تکیه نیمه جان
گودالِ تنگ بود و نفس های آخَرَت
زد هرکه هرچه داشت در آن دَم به پیکرت
خنجر کشید و ذبحِ تو را بود در کمین
پایین ز اسب آمد و بالا زد آستین
با چکمه بر دهانِ تو گل های تازه کاشت
قرآن ورق ورق شد و شیرازه ای نداشت
بر سینه ات نشست و سَرِ صبر و حوصله
مابین “حا “ و “سین” تو انداخت فاصله
این کارِ شمر خواهرتان را مریض کرد
با جامه ی تو خنجرِ خود را تمیز کرد
شد ناله ای ز علقمه در کُلِ دشت پخش
عباسم و نشد که بمانم مرا ببخش
قلبِ مرا شکست و قرار از دلم ربود
نعلی که تازه بود و لباسی که کهنه بود
تا جانماز را بکشانند آب ها
بستند بر تو آب ، مقدس مآب ها
جانم فدای بی کَسی ات که به اسم دین
از تو حسین تر شده بودند مشرکین
بر نینوای تو سُمِ مَرکب نواختند
گفتند کافری و به جسم تو تاختند
گفتند از حسین زمین پاکِ پاک شد
جسمِ تو خاک بر دهنم خاکِ خاک شد
بَس خاکِ کربلای تو دریای غربت است
سوغاتِ آن دیار کفن نیست تربت است
در زیرِ آفتاب تَنت سایه بان نداشت
آن جسمِ پاره پاره دگر استخوان نداشت
پیداست قصّه از رخ آشفته ی رُباب
بعد از حسین خانه ی شادی شود خراب
رد می شُد از کنار تو با گریه کاروان
زینب به ناله گفت عزیزم حسین جان
چون چاره نیست میروَم و میگُذارمت
ای پاره پاره تن به خدا میسپارمَت
از این بلا نبود بلایی شدیدتر
زینب همان دقیقه شد از تو شهیدتر
در وصفِ عصرِ روزِ دهم مانده عالمی
تنها کشیده فرشچیان از یَمی نَمی
پیراهنَت مباد ردایِ حَریص ها
جسمت مباد مطلبِ عریان نویس ها
هنگامِ روضه های تو ما هیچ ما نگاه
آه از تمام دلهره ها ، آه ثُمَّ آه
ما را بخر اگرچه بِلااستفاده ایم
شرمنده ایم از غمِ تو جان نداده ایم
من اَسْلَم بن عَمرو ام آزاد کن مرا
پس بَردگی اگر که چنین است خوشترا
عُمْریست افتخارِ من این است بَرده ام !
من کفش نوکران تو را جفت کرده ام
ای گویشِ جهانی بی ترجُمان حسین
ای خاطراتِ خوب و خوش مردُمان حسین
حاجت به جنت و مِی آن نیست، چون که جام
یک استکانِ چاییِ روضه ست، والسلام
من را غمِ تو عاشق پروردگار کرد
یک چای روضه ی تو مرا رستگار کرد
بی تو حسین جان نفَسم دم به دم گرفت
از من بگیر هر که تو را از دلم گرفت
ای با غریب های جهان آشنا حسین
ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین
حالا تمام دغدغه ام این شده ست تا
این اربعین به کرب و بلا می بَری مرا؟!
هرکس مریدِ توست مرا هست هموطن
یک روحِ عاشقیم و هزاران هزار تن
یک ملّت است سینه زن ماتم حسین
یک پرچم است بر سر ما پرچم حسین…
محسن کاویانی