شعر مدح و مناجات اميرالمومنين (ع)

چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت

چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وام گذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهٔ آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده, در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی, می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آن چنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه و رقمی خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگراین مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهٔ گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه و رقمی خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد بر پا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسرآمنه بالا می رفت

گفت: این بار به پایان سفر می گویم

بارها گفته ام و بار دگر می گویم

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهٔ نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدا را اما

گفتنی ها همگی گفته شد آن جا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه و رقمی خورد آرام آرام

شهر این بار کمر بسته به انکار علی

ریسمان  هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه و رقمی خورد آرام آرام

می نویسم که”شب تار سحر می گردد

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

سید حمید رضا برقعه ای

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت…
    مورچه یک یا خدا گفت ودانه را دوباره بر دوشش گذاشت .
    و به خدا گفت :گاهی یادم میرود که هستی! کاش بیشتر نسیم می وزید؛
    سلام و خسته نباشید خدمت شما بزرگوار…?
    امیدوارم همیشه درپناه خداوند موفق و سربلند باشید…?
    منتظر حضور گرمتون هستم…
    یاعلی…???

  2. سلام سید.خداقوت نظر کرده? دس مریزاد وافعا عالیه خصوصا اونجا که میگه راز خلقت همه پنهان شده در ع علی است کهکشانها نخی از وصله نعلین علی است….. حالمون جا اومد. اجرک الله

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا