شعر مصائب اسارت شام

گرفتار شدم

دم دروازه‌ی ساعات گرفتار شدم
هدف ساز و دف مردم بی‌عار شدم

دختر هیچ نبی مثل من آواره نشد
هیچ عزیزی نشد اینقدر که من خوار شدم

شام از خلوتی خود به ستوه آمده بود
من که رفتم به خدا رونق بازار شدم

هیچ کس مثل من اینقدر خجالت نکشید
که ز ابرارم و بازیچه‌ی اشرار شدم

یوسفی دیده ام از چاه تنور آوردند
من کلافم جگرم بود و خریدار شدم

سر تو با زن رقاصه گلاویز شدم
با کس و ناکسشان وارد پیکار شدم

دختر فاطمه را بزم شرابش بردند
هیچ عزیزی نشد اینقدر که من خوار شدم

خیزران خورد به لبهات دلم هُرّی ریخت
خیزران خورد به دندان تو بیمار شدم

 وحید عظیم پور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا