چار فصل من زمستان شد، بهاری اش کنید
چشمه ای خشکیده آوردم که جاری اش کنید
اینکه با آلودگی در ساحل رحمت نشست
غرق عصیان است، غرق شرمساری اش کنید
دست خالی آمدم، دستم بجایی بند نیست
زودتر پرونده ام را دستکاری اش کنید
بنده ای که آمده در می زند بیچاره است
چاره ای بر غربت و چشم انتظاری اش کنید
گر شبی بر سفره ای با یار ما بودی بگو
سائلی در بین جاده مانده، یاری اش کنید
کلب اگر که وارد کهف علی شد بهتر است
کلب را هم لایق شب زنده داری اش کنید
خاک کفش نوکرانش را به صورت می کشم
چشم من را نذر خاک کفشداری اش کنید
آبرویم را حسن داد اشک چشمم را حسین
این دو نعمت را برایم انحصاری اش کنید
سفرهء افطار اگر تربت ندارد خالی است
این لبان تشنه را امشب غباری اش کنید
مادری با تشنگی اصغرش غش می کند
چاره ای باید برای گریه زاری اش کنید
در میان مشک پاره قطرهء آبی نماند
رفت عمو… فکری برای بیقراری اش کنید
رضا دین پرور