ابری گریست بر سر شهر و نماند و رفت
از شعرهای چشم سپیدش نخواند و رفت
هجده بهار آمد و روی دل زمین
یک هاله از حریر بهشتی کشاند و رفت
او حسرتی به وسعت دریای قلب خود
زیر زبان زخم افق ها چشاند و رفت
بالی شکسته داشت ولی با امید گفت
عجل وفات و بال خودش را تکاند و رفت
بعد از وداع آرزویش در دل شبی
پشت سرش زمین و زمان را دواند و رفت
آن دلش برای حسینش گرفته بود
آن شب برای چشم سحر روضه خواند و رفت
محمد نجاری