شعر مدح و مناجات

بانویی کنج حرم

شب جمعه حرمت بوی محرم دارد
بانویی کنج حرم مجلس ماتم دارد

شب جمعه شده و باز دلم رفت حرم
دل آشفته ى من, صحن تو را کم دارد

اشکم برایت

با چه حالی بین انگشتم نخ و سوزن گرفتم
فرض کردم که تو هستی آن که بر دامن گرفتم

سوزن مژگان می آمد با نخ اشکم برایت
از کنار بوریایی کهنه پیراهن گرفتم

شرار عشق

اگر چه فاصله ها تا حریم و حائر توست
دل شکسته ما تا ابد مجاور توست
فقط نه قلب جهان بی قرار کرببلاست
بهشت هم همه ی جمعه ها مسافر توست

کبوتر

به درگه احدی خَم نمی کنم سر را
مگر به جز تو که داری هوای نوکر را

رسد به هرچه که خیراست بی برو برگرد
هرآنکه بر کرم تو سپرد باور را

پنجره فولاد رضا

حرف ها گفتیم با پنجره فولاد رضا
بغض ها ترکیده در صحن گوهرشاد رضا

نیمه شبها تا سحر خیره به گنبد بوده ام
پر گناه و خیره سر خیره به گنبد بوده ام

عشق تو

مردن از عشق تو آداب نمیخواهد که
رجز و لشگر و القاب نمیخواهد که

تو اراده کنی عالم همه در چنته ی توست
پسر فاطمه اصحاب نمیخواهد که

عطر سیب

بوی عطر سیب عجب در کربلا پیچیده است
جان ما در زلف مُشکینش خدا پیچیده است

روی نی قران به لبهایش عدو گوید که او
با که می گوید سخن! این ماجرا پیچیده است

ضامن آهو

بس که پر کرده فضای صحن را فریاد ها
نیست پیدا در حریمت های و هوی باد ها

کوربیناشد, فلج پا شد,گداروزی گرفت
پشت هم رخ می دهد اینجا از این رخداد ها

محب فاطمه

از آسمان دو دستش عقاب جمع کند
و با بلندی ایوان سحاب جمع کند

نه اینکه با نظرش ذره آفتاب شود
که دور ذره هزار آفتاب جمع کند

غبار نجف

برای جنت و دوزخ نمی کنم اصرار
بهشت بی تو عذابی ست تحت الانهار

مسیح زنده کند مرده را ,تعجب نیست!!
چرا که مدح تو هر خفته را کند بیدار

روسیاهم

حلقه بسته اشک در چشمم ببین حالِ مرا
بد زمین خوردم, شکسته باز هم بال و پرم
روی دوشم مانده کوه معصیت کاری بکن
روسیاهم, خسته ام آقا گذشت آب از سرم

نبود

معرفت در اشک‌هایم قدّ یک ارزن نبود
نور خود را پخش کردی؛ چشم من روشن نبود

در جواب ناله‌ی جانسوزِ «هَل مِن ناصرت»
با خودم گفتم که روی صحبتش با من نبود

دکمه بازگشت به بالا