گرچه من هستی خود از یار دارم بیشتر
عهد با بیگانه و اغیار دارم بیشتر
این چه بازاریست که یوسف زمن بیزار شد
جای قلب زار من آزار دارم بیشتر
گرچه من هستی خود از یار دارم بیشتر
عهد با بیگانه و اغیار دارم بیشتر
این چه بازاریست که یوسف زمن بیزار شد
جای قلب زار من آزار دارم بیشتر
رجب را دوست دارم چون معاد است
قرار عاشقان، باب الجواداست
دری جز این حرم پیدا نکردم
همه جای حرم،باب المراد است
آیه آیه می کنم تفسیر قرآن خودم را
می نویسم در کنارت چشم حیران خودم را
کم نوشتم از نگاهت از نگاهت از نگاهت
می نویسم عاقبت ای عشق دیوان خودم را
خورده آقاجان گره بر کارِ عالم! ألعجل
عیدهایمان گرفته رنگِ ماتم! ألعجل
برنگشتی از سفر! تحویل شد امسال هم-
بی حضورت با دلی آکنده از غم! ألعجل
دست ما و عطای کرب و بلا
درد ما و دوای کرب و بلا
مینویسم نمیرسد هرگز
شأن مکه به پای کرب و بلا
حالا که حرف، حرف بهار است و یار نیست
پس هرچه هست بعد زمستان بهار نیست
نامش هزار و چارصد و چندمین عزاست
عیدی که بی تو میرسد و شرمسار نیست
در سینه ی ما غیرِ همین آه، دمی نیست
این ناله ی جانسوز، خودش چیزی کمی نیست
وُسعِ دل بیچاره ی ما نیز همین است
افسوس قلم هست ولی مُحتَشَمی نیست
شرمنده ایم خار دل آزارتان شدیم
با اینکهجز تو یارِ عزیزی نداشتیم
ما؛میلِخویشرابهتو ترجیحداده ایم
از بس بنا به نَفس سِتیزی نداشتیم
لنگیم همه! عصای ما را بفرست
آمینِ پس از دعای ما را بفرست
بیماری ما صعب العلاج است بیا
ای جانِ شفا، شفای ما را بفرست
دوباره قبلهٔ دل مایل است سویِ نجف
تمام حاجت من نذر آرزوی نجف
نگرد بهتر از آن خطه نیست در عالم
برای کعبه قسم بوده آبروی نجف
یک نظر کن سوی من خیلی گرفتارم هنوز
زار و مضطر آمدم محتاج غمخوارم هنوز
من به امید آمدم رو برنگردان از گدا
حال و روزم را عوض کن تا نفس دارم هنوز
باده ای ناب تو از زلفِ پریشان داری
بی سبب نیست دگر این همه خواهان داری
رأسِ عشّاقِ فدایی تو به دامان داری
مثل من عبد گرفتار هزاران داری