در شام راه افتاد کم کم یک سپاه از شب
جوری که می ترسید شب از راه و راه از شب
سمت خرابه راه افتاده سپاه کُفر
با یک جناح از تازیانه یک جناح از شب
با گنبد مهتاب وبا یک مرقد فرضی
دور خرابه ساخت دختر بارگاه از شب
آن وقت بابا را طلب کرد وبرای او
بر دور خود پیچید یک چادر سیاه از شب
مویم اگر خاکستری وصورتم نیلی ست
بابا ببین دارم فقط یک سر پناه از شب
در آن بیابان دختر دردانه ات بابا
گاه از نگاه «زجر» می ترسید گاه از شب
بعد از شبی که «زجر» زجرش داد می ترسد
این دختر بی ادعا وبی گناه از شب
در هق هقش تکرار کرد این چند مطلب را
آه از شب شلاق, آه از ضربه, آه از شب
مهدی رحیمی زمستان