شعر ولادت امام حسين (ع)

آغاز بهار

ِش ماهه آمد زودتر از لحظه ی موعود
هرآنچه ‌باید داشت را شش ماهه شامِل بود
خورشـــیدِ سوّم آمد و با چشمِ‌ خود دیدند
شــعبان ‌از آن آغاز هم یک مـاهِ کامِـل بود

پیغمــبر از آبِ‌ دهانِ ‌خویــش کامش را
برداشت ‌و انگشتِ‌ حیرت در دهانش کرد
زیباتریــــن‌ اسمِ جهان را جبرئیــل آورد
زیباتریــــن‌ را باید اینگــونه بیانش کرد

وقتی حســینِ‌ کوچک و شیرین زبان آمد
چشـــم ‌و چراغِ خانه ی زهرا و مولا شد
لبخندِ او رنگین کمان ها را به وجد آورد
فُطرس به قُنداقش تبرُّک کرد و زیبا شد

با خنده هایش مجتبی بسیـار می خندید
پشتِ نگاه اش مرتضی انگـار می خندید
با چشم هایش ‌نـور می پاشیــد بر خانه
زهرا کنارِ کـودک اش هربــار می خندید

پیغمـــبر امّــا با خــبر بــود از مُــعــمّایی
پیغمبر امّا چهره ای محزون و غمگین داشت
عیــــد آمــد و عیـــدی برای کـودک آوردند
پیراهنی که ســرخ بود و داغِ خونین داشت

جبریل آمد … گفت از سُرخــیِ پیــراهن
این سرخـیِ خونِ حســینِ توست پیغمبر
این کودکِ شیریــن و دلبندِ تو را یک روز
در کربلا تشنه ، تک و تنها و بی یــاور …

جبریل از کرب و بلا می گفت و پیغمــبر
هی بوسه از لب ها و از زیرِ گلــو می کرد
مانندِ یـک ابــرِ بــهاری ســخت می بارید
وقتی حسینش را بغل میکرد و بو می کرد

وقتی علی فهمید در خود ریخت دردش را
زهرا ولی باران شد و بی وقفـه می بارید
زهرا وصیّت کرد زینب جان حســینم را …
زهرا پریشان بود و زینب خوب می فهمید

هرجا حسینم رفت بایــد پیـــشِ او باشی
در کربـلا جــانِ تو و جــانِ حسـیــنِ مـن
باید ببوســی جـایِ من زیــرِ گلویــش را
باید بپوشـــانی بر او این کهنــه پیراهـن

زینب به مادر خیره بود و با خودش میگفت
آخر چگونه می شـــود در کربــلا یک زن …
آخر چرا بایــد ببوســـم من گلویــش را ؟
آخر چرا بایــد بپوشـــد کهنه پیــراهن ؟

قرآن به هم پاشــید افکــارِ پریشــان را
از روی لــب های بــرادر نـــور می آمد
امّا صدای دیــگری در گــوشِ زینب بود
شاید صدایِ ذوالجناح از دور می آمد …

” شاید صدایِ ذوالجناح از دور می آمد “

ابراهیم زمانی قم

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا