جگرسوختگان
دست من غیر عبایِ تو عبایی نگرفت
پر من جز درِ این خانه، به جایی نگرفت
ما جگرسوختگان فُطرس این طایفه ایم
آهِ ما بی دمِ تو بال رهایی نگرفت
دست حسرت به سرش تا به ابد خواهد زد
هر که پیشِ کرم ات ظرف گدایی نگرفت
اصل توحید همین مَجلسِ گریاندن ماست
فقهِ بی روضه ی تو، رنگ خدایی نگرفت!
بَهجتِ بعد تباکی چِقَدَر شیرین است
بعد روضه دل من هیچ کجایی نگرفت
قدر بالِ مگسی بار غمت را نکشید
چشم آن کوردِلی کَه از تو شفایی نگرفت
“مادرت” جامه ی مشکی به تنم کرد حسین
نوکرِ تو سَرِخود رختِ عزایی نگرفت
حسرت قُبّه ی تو می کُشد آخر او را
پدرم پیر شد و کرببلایی نگرفت
دادِ ما را تو فقط لحظه ی گودال درآر
کِی تو دیدی که از این روضه صدایی نگرفت!؟
نیزه ای که تهِ گودال سنان داشت به دست
کاش می شد بنویسند به جایی نگرفت
کاش می شد بنویسند که از خاتم تو
خنجری بوسهی انگشتنمایی نگرفت…
بردیا محمدی