مادر ادب
نشسته بود ببیند مگر جوانان را
و داشت زیر نظر پهنه ی بیابان را
سپاه زینب کبری که می رسید از دور
بلند شد بتکاند غبار دامان را
بشیر بود که قبل از همه جلو آمد
بشیر بود که آورده بود طوفان را
رسیده بود که با یک خبر بلرزاند
دل گرفته ی این مادر پریشان را
خبر چه بود که ام البنین ز پا افتاد
چرا درید به یکباره او گریبان را؟
حسین گفت و زمین خورد و روی سر میزد
به آه و گریه دراورد هر مسلمان را
رسید زینب و از چشمهای یوسف گفت
رسید زینب و سوزاند قلب کنعان را
رسید و گفت که بر روی نیزه می بردند
سر بریده ی آن آفتاب تابان را
نشست از علم و مشک ودست سقا گفت
شنید حضرت ام البنین که جریان را-
رسید نوبت سوغات کربلا ی حسین
بلند شد که ببیند متاع پنهان را
خلاصه اینکه سپر را گرفت از زینب
چه بوسه ها به سپر زد چنان که قرآن را
زمان گذشت و کمی بعد مادری تنها
کشیده بود به چشم مدینه باران را
به ضجه های غریبانه اش فلک می سوخت
چنان که روی زمین ریخت اشک مروان را
دوباره باز رباب و سکینه و زینب
نشانده بود کنارش زنان حیران را
غروب مادر عباس روضه خوان میشد
که تا مرور کند کودکان عطشان را
غروب روضه به گودال می رسید آخر
به خاک و خون که کشیدند شاه عریان را
سید حجت بحرالعلومی