جناب باران
چه سفره ای , چه کرم خانه ای , چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزی ِ فراوانی
چه ازدحام عجیبی یقینا آقا! نیست
گدایی در ِ این خانه کار آسانی
دخیل دست کریمت شده ست میکائیل
فقط نه اینکه تو روزی ده هر انسانی
به رازقیّت تو میخورم قسم که تورا
رها نمی کنم آنی و کمتر از آنی
هر آینه دل من چون کویر می خشکد
بدون لطف تویی که جناب بارانی
بیا و بر دلم امروز یک دقیقه ببار
بیا و با نَفَست بویی از بهشت بیار
من و هوای تو و شوق نوکری کردن
تو و حوالی دنیا و سروری کردن
دلم اسیر تو شد , چشم های معصومت
چه خوب یاد گرفته است دلبری کردن
من عادتی شده ام , عادتی این اطراف
من و فراز بقیعت کبوتری کردن
همیشه روزی من را تو داده ای ننگ ست
کنار سفره ی تو میل دیگری کردن
کریم شهر مدینه چقدر می آید
به دست های شما ذره پروری کردن
مرا که ذره ی ناچیزتر ز ناچیزم
بیا و پرورشم ده که دست آوریزم
به غیر وصله ی نعلین یا عبای تو نیست
و جز گلیم پر از نور زیر پای تو نیست
کرم نما , به من سائلت هم احسان کن
که تکیه گاه دلم غیر دست های تو نیست
شروع می شوی از انتهای آقایی
تویی که نوکری شیعه جز برای تو نیست
کسی که از همه در آخرت فقیر تر است
همان کسی ست که در این سرا گدای تو نیست
چقدر بی کس و تنهاست آنکه در دنیا
همیشه با تو غریبه ست و آشنای تو نیست
مرا گدای خودت کرده ای خدا را شکر
و آشنای خودت کرده ای خدا را شکر
مسعود یوسف پور